زن درافغانستان از اسطوره تا واقعیت
من از حقیقت خویش فرار میکنم تا در قالب های دروغین جا یابم.
من از فرشتهء درونم گریزانم تا حس پرواز را از بالهایم بزدایم.
من از من ِ من در من بیزارم تا دیگری باشم برای دیگران.
بگذارید سنگین ترین زنجیر های قرن را در پاهای خویش بکشم و سوزش جانکاه سیمابیی دختران دیارم را در روح و قلب خود حمل کنم. اگرکه در گیرا ترین شعار های آزادی و گیرنده ترین مدل سازی های سیاسی محبوس ترینم.
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم...
سهم من درین گیرودار های سیاسی و سیاسی سازی چیست؟ بازی با واژه های فریبندهء مبارزه، دموکراسی ، برابری، حقوق شهروندی و یا هیچکدام !!
شاید یک پرده که مرا از حقیقت وجودی خودم دور میسازد و پایین رفتن از پله های متروکی که به درازی چند قرن طول کشیده است و یا غربتی که حسرت آشیان گم شده امرا در درون مهاجرم زنده میسازد.
من از افغانستان میایم. از سرزمینی که زندان های متحرکش را برقه (چادری) و مرده های متحرکش را زن مینامند. سرزمینی که در هویت خویش گم شده است. هنوز در خود بودن تردید دارد و برای ما شدن فرسنگ ها فاصله را پشت سر میگذارد. سر زمینی که 87 درصد زنانش با انواع خشونت های اجتماعی و خانوادگی دچار اند و بیشترین زنان آن گرفتار افسردگی و بیماری های روحی اند. هنوز که هنوز است زن را با مواشی و دختر بچه یی را با سگ جنگی عوض میکنند!!!
وقتی میگویم زن افغانستان ، واژه هایی که ناخود آگاه به دنبال آن در ذهنم جاری میشود محرومیت و مظلومیت است. گویی زن افغانستان جدا از محرومیت و مظلومیت معنی نمییابد. شکل نمیگیرد و در قالب ها و تابو ها نمیگنجد.
وقتی میبینم مادری شکم فرزندش را برای خفه ساختن کودکی میدرد، زنی با قلمش زن دیگری را ترور شخصیت میکند و در جایی دیگری زنی با سماجت کامل هیزمی میشود برای آتش افروزی های انتقام جویانه چندین نسل آینده، با خودم در سکوت میروم و از خودم میپرسم : آیا این فقط جامعهء مردسالارانه است که ستم روا داشته است و یا از ماست که بر ماست ؟
این بحث تازهء نیست که چرا یک مرد منطقش را در میان مشت هایش قرار داده است و فریاد شاعرهء را در گلویش خفه میکند و آبی هم از آب تکان نمیخورد و یا چرا مردی با سیماب ریختن به جسم و صورت دختر جوانی ، به وحشیانه ترین شکل بهترین سالهای زندگی اشرا ازش میگیرد. تازه در کشوری چون افغانستان که بی قانونی و بد قانونی بیداد میکند ، صد ها و هزاران مورد ازین دست وجود دارد. ولی چی توجیهی وجود دارد که مادری شکم دختر نوبالغ خود را میدرد، زنی به گیسوان عروس خود پطرول میریزد و در جایی دیگر زن قلم بدستی بر زن دیگری که از جنس و طراز اوست ، میتازد و بر آسمان و ریسمانش میبندد.
در کشوری که 30 سال جنگ و ناامنی را تجربه میکند ، فقر شخصیت و فقر مدنیت پدیدهء عجیبی نیست ولی این پدیده زمانی وحشتناک میشود که ضعیف ضعیف ترینش را پامال میکند و انارشی مطلق در ابتدایی ترین رده های جامعه نیز که خانواده است ، حاکم میگردد. آنجا دگر جنسیت ، نژاد و ملیت نیست. آنکه کم زور است پامال است. از آنجایی که بالای هر توانمندی توانمند تری هم است ، این بازی اگرچه تعریف خیلی سادهء دارد ، یا باید نابود کرد و یا باید نابود شد، به همین ساده گی هم خاتمه نمی یابد. مرحله به مرحله تا سطح کشور ها و ابر قدرت ها ادامه مییابد.
حالا درین میانه زنی که بویی از سیاست نبرده و در محروم ترین دایره هایی جامعه محدود ترین فضای رشد فکری را داشته، چه چیزی وادارش میسازد که به یکباره عطوفت مادریش بمیرد و به بیرحم ترین موجودات زمین تبدیل گردد؟ طبیعیست که این زن پابند مراوده هاییست که خواسته و ناخواسته به خوردش داده اند و بار گناه آنقدر سنگین است که سنگینی نگاه مردم را نیز نمیشود بر آن اضافه کرد. پس اینها عواملی اند که از دید یک روانشناس و یا یک جامعه شناس میشود تحلیل و تجزیه کرد. ولی چی دلیلی وجود دارد برای زنانی که در دایره های وسیع تری زندگی را تجربه کرده اند و شرایط بهتری برای رشد فکری داشته اند؟ چرا این زنان از کنار بدبختی های همنوعان خود با سکوت میگذرند؟ در محیطی که حقوق فردی وجود ندارد میتوان دم از حقوق اجتماعی زد؟ در کنار بیشتر از صد حزب سیاسی چرا یک حزب و یا تشکل رهایی زن نداریم؟ با شخصیت سازی و شخصیت پردازی میشود اسطورهء زنی مبارز را ساخت و بیرقی را هم بر شانه هایش آویخت ولی این زن در حد همان اسطوره خواهد ماند و هیچ وقت وجود خارجی نخواهد داشت.
زندگی صحنهء یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهء خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...
فرشته ضیایی
090109
سروده ها:
فروغ فرخزاد
ژاله اصفهانی