مرگ آدمیت


 

 

   مرگ آدمیت

 

میان تو و من و شب چی قدر فاصله است؟

سکوت ، تیره گی و

حرف نا تمام

                   همین

و روز هایی که ما را زخویش میدزدد

درست اینکه من و تو

دو بخش جامعه ایم

اسیر ساخته های خود و خدای خودیم

نه دستهایی که پیوندمان به ریشه دهد

نه پای رفتن و برخاستن

به شاخ بلند

برای ما که هدف نقطه های موهوم است

و چرخ دایروی

در مدار خود بودن

بیا که عاطفه را

زیر خاک بگذاریم

و روی سنگ نویسیم

مرگ آدمیت!

شمعی که برای مردگان میسوزد...


 

 

شمعی که برای مردگان میسوزد...

 

واژه ها در مقابل چشمانم بزرگ و بزرگتر میشوند. به حرکت میایند. با ذهنم در پرواز میشوند چوکات ها را میشکنند. سه ساعت است با خودم در جنگم. باید بخوانم. کتاب را فشار میدهم تا جدیت را در خود حس کنم. باید افکارم را دریک نقطه منعکس کنم ... زنگ تیلیفون به صدا میاید

_ ...میخواهند خانوادهء را با زور ازین کشور اخراج کنند... با حس افسرده گی و گناه جواب میدهم: ولی من فدراسیون حمایت از پناهجویان افغانستان را تعطیل کردم.  صدا لرزانتر میشود: درین شهر کسی دنبال کار ما نیست... میدانم. کسی نمیخواهد وقت و انرژی خود را برای خانوادهء اخراجی صرف کند. هر بار تظاهرات داشتیم همکاران مان بیشتر سویدنی ها بودند تا آنهایی که از افغانستان اند و درد مشترک دارند. گفتم درد مشترک! راستی درد دارند؟ چی میدانم. انسانها فراموش کارند. وقتی دعوت به تظاهرات و یا اقدامات تندرو تری برای جلو گیری از اخراج هموطنان دیپورتی راه میانداختیم کسانی هم بودند  که این تلاش را کمک به قاچاقبران انسان تلقی نموده و یک نوع خیانت قلمداد میکردند. یک عدهء دیگر هم ادعا داشتند که : بگذارید دیپورت (اخراج) شوند! اگر همه اروپا بیاید چه کسی وطن را بسازد؟   این آقایان فراموش کرده بودند که خود نیز جزیی از پیکرهء این مهاجرت ها و یکی از عوامل آن بودند و هستند.

به چهره های دختران و پسران جوانی خیره میشدم که ساعت شش صبح دستها را به همدیگر گره زده بودند و جلو موتر پولیس نشسته بودند تا مانع اخراج نوجوانی 18 ساله شوند که نان آور هفت خواهر و برادر خود بود و صدای خانمی  در گوشی که با خونسردی تمام جواب میداد: شش صبح بسیار وقت (خیلی زود) است. ما ساعت 9 میاییم. با تاثر میگفتم: ولی بعدآ آمدن تان فایده ندارد. ساعت شش صبح اخراج میشه. با خونسردی میگفت: خو خدا کمک شان کنه. ما چی میتانیم....

ولی ما توانستیم از اخراج این جوان جلو گیری کنیم و حالا  درس میخواند و در کنار آن کار میکند.

ما توانستیم 23 نفر را از اخراج حتمی نجات دهیم. 23 جوان که همه با قبول هزار رنج و مشقت تا اینجا آمده بودند. در کنار آنکه به تعداد زیادی از خانواده ها و مجردین کمک ها حقوقی از قبیل تماس با وکیل و در جریان افتادن دوسیه هایشان نمودیم. کسانی هم بودند که اخراج شدند و با نا امیدی  اشک ریختیم.

 حادثهء که بیشتر از همه متاثرم ساخت اخراج یک پدر جوان ولی مریض از شهر هرات بود. مریضی اش خیلی جدی بود و استخوانهایش را پلاتین گرفته بودند . برای نشستن ضرورت به چوکی مخصوص طبی داشت. باید عمل میشد ولی فرستادندش افغانستان. سه بچه کوچک داشت . آنروز ما نتوانستیم جلو اخراجش را بگیریم به دلیل اینکه تعداد مان خیلی کم بود. افغانها یا افغانستانی ها، هر کدامی که این مرد بدبخت را در جمع نفوس خود میدانند ، در تظاهرات حاضر نشدند. جز همان همکاران همیشه گی ام که در سخت ترین شرایط بیشترین تلاش را کردند. این مرد حتی وکیل نداشت و اخراجش غیر قانونی بود . ما میتوانستیم او و خانواده اش را نجات دهیم اگر حس همکاری و همدردی مشترک وجود داشت...

تمام هفته افسرده گی عجیبی داشتم. حس میکردم زمان به عقب بر گردد و من بتوانم نگهش دارم. برای آیندهء بچه هایش و برای رنج هایی که کشیده بود. آخر هفته در یک مراسم فاتحه گیری رفتم. خانم هشتاد و چند سالهء در افغانستان وفات نموده بود و بسته گانش در اینجا مراسم فاتحه داری داشتند. تعداد خیلی زیادی از هموطنان آمده بودند. خرمایی به دهن میگذاشتند و با خانوادهء مرحومی ابراز همدردی میکردند. چشمانم به چهره هایی که نقاب تاثر را با خود حمل میکردند دوخته شده بود و فکر میکردم اگر این تعداد آنجا بودند حالا خانوادهء را نجات داده بودیم.

بعد از چند ماه فدراسیون را تعطیل کردم. نه برای اینکه مایوس بودم  چون ساحه کار ما هر روز وسیع تر میشد البته در حلقات خارجی و سویدنی. ترک فعالیتم به دلیل تاثر روحی بود که هر روز بیشتر رنجم میداد. از اینکه میدیدم چه ملت بد بخت و پراگندهء شده ایم. اینجا شعر شاعر بر عکس تشبیه شده است: چو ایستاده یی پا به افتاده زن...

ملتی که حاضر است هزاران شمع برای مرده اش بیفروزد ، تصاویرش را در جاده ها و خیابان ها بگذارد و ازش نیکه، بابا، انا و دادا درست کند اما حاضر نیست حامی و دستگیر زندهء باشد که نیاز مند است. ملتی که دولتش دزد است و پولیسش راهزن . ..

با صدای لرزان برای خانمی که پی هم از وضع نابسامان و مجبوریت های خود میگوید ، پاسخ میدهم: میدانم. همه را میدانم ولی متاسفم. فدراسیون تعطیل است. و گوشی را میگذارم. انگشتانم کرخت اند و عذاب وجدان دارم.

به کتاب نگاه میکنم. باید درس بخوانم. مگر میشود؟

هر که پا کج میگذارد خون دل ما میخوریم

شیشهء ناموس عالم در بغل داریم ما...(بیدل)


 

 

دلم هوای تو کرده

و انتظار میان دو چشم تنهایم

چکک چکک

 زدلم وام

گریه میگیرد

من و تو


 

 من و تو

جهان برای من و تو

نگاهکی خسته

گرهکی  کوری

اتاقکی بسته

جهان برای من و تو

جهان ما نشود

برای ما شدن ها

هزار رشته

چه نامردمانه بگسسته

ستاره افغان؟ !!


 

حنجرهء خیلی قوی و تلفظ قشنگ دارد. واژه ها را با دقت کامل بیان میکند. ( چیزی که کمتر در آواز خوانان افغانستان میشود سراغ داشت ) شعر ها و تصنیف هایی که انتخاب میکند ظرافت خاص دخترانه دارند. مایک یا بلند گو در مقابل زیر و بم های صدایش ضعیف است و موزیک خیلی بی جان جلوه میکند. دوستی آهنگش را در وبلاگ خود گذاشته و با تاثر زیاد نوشته است که نگذاشتند الاهه ستاره افغان شود.

من ندانستم تاثر به خاطر چی؟ در قدم اول الاهه افغان نبود. مگر بود؟ نه الاهه هزاره است. همانطوری که من اوزبیگم . در قدم دوم از جنس زن است. هنوز صدایش برای یک عدهء خیلی زیادی نامانوس است و یاد آور گناه!! حتی زیبایی معصومانه اش برای بسیاری ها غیر قابل تحمل است.

 اگر تاثر برای این باشد که وی مسابقه را باخته است ، باید اول بالای این مسابقه و معیاراتی که در نظر گرفته شده بود،  بحث کرد. در افغانستان تا معامله از در وارد میشود حق و عدالت از پنجره فرار میکند.  تازه اگر الاهه ستاره افغان میشد من خیلی تعجب میکردم.

بگذار الاهه ها ستاره افغان نباشند اما ستاره های  آسمان هنر باشند و در قلب و روان علاقه مندان هنرشان بدرخشند.

 

تبعیض در افغانستان یا افغانستان در تبعیض؟


         

             آدمی ایرسانگ دیماگیل آدمی               آنی کیم یوق خلق غمیدین غمی

           (اگر آدم هستی مگو آدمی )                (آنکه را غمی از غم خلق نیست)

                                                                            امیرکبیرنظام الدین علیشیر نوایی

    مدتها بود که در مورد نوشتن مقاله و ابراز باور های خویش به طور جمع بندی شده متردد بودم. در جایی  خوانده بودم که قلم  میتواند بسوزد و یا بسازد. مانند هر پدیدهء بسته گی دارد بدست چه کسی بیافتد. خلاقیت بشر متاسفانه همیشه هم نتوانسته است نقش مثبت و سازنده داشته باشد. ایجاد یک مفکوره و اندیشه مانند هر پدیدهء دیگر بعضآ میتواند خیلی مخرب و زیان آور باشد. مخصوصآ که این مفکوره وارد بازی های سیاسی گردد. بازیی که هیچ گونه قواعد و چوکات معینی ندارد و بازی کن مجرب یعنی همان سیاست مدار قوی کسی است که برای مطرح بودن و در مرکز تعاملات سیاسی قرار گرفتن،  تکتیک های جدید، و یا هم کهنه با برچسپ های جدید را ایجاد کند. سیاست مدار با شعار های فریبنده ضاهرآ گره گشای معادلاتی مغلقی  میشود که خود وضع کرده است.  یکی از پدیده های منفی که انگیزه های بزرگ ادامه بازی های سیاسی را در طول تاریخ ایجاد کرده است، تبعیض است.  تبعیض  در ساده ترین اشکال آن چنین تعریف شده است:

"...  تبعیض در اصطلاح دانش جامعه‌شناسی، موقیعتی‌ است که افراد در برابر نقش‌های یکسان ازمزایای اجتماعی نابرابر برخوردار می‌شوند.هم‌چنین حالتی که ویژگی‌ها و معیارهای انتسابی مبنای توزیع قدرت یا ثروت قرار گیرد؛تبعیض نامیده می‌شود.در شرایط تبعیض فرصت تحرک اجتماعی یک‌سان برای افراد وجود ندارد و افراد در آموزش یا انتخاب شغل شرایط نابرابری دارند. از عواملی که به رشد تبعیض در جامعه کمک می کند؛ جدایی‌گزینی مکانی افراد جامعه است.تبعیض نژادی،تبعیض جنسی،تبعیض مذهبی و تبعیض سنی از انواع رایج تبعیض هستند..."1

اگر بخواهیم این تعریف را در جامعهء چون افغانستان مورد تحلیل و بر رسی قرار دهیم بدون تردید به این نتیجه میرسیم که ما از همه نوع آن داریم. حتی دموکراسی ظاهری و نیم بندی نیز که امروز در افغانستان تبلیغ و منعکس میشود نتوانسته آن را کم رنگتر جلوه دهد.

عدهء از جامعه شناسان و تحلیل گران سیاسی  ما در مقایسهء بد و بدتر همان بد را ترجیح میدهند و حکومت فعلی را با مقایسهء حکومت های قبلی ، تا حدی معتدل تر به حساب میاورند. گویا حکومت فعلی توانسه است مذاهب، باور ها و ملیت های گوناگون را دور هم جمع کند. و با دشواری های متعددی که در جامعهء افغانستان وجود دارد ، آنچه تا حالا در طول این مدت هفت سال انجام یافته گویا تا حدودی مثبت بوده است.

 از نظر من، با تحولات عمیقی که در افغانستان و جهان دارد شکل میگیرد و جهان چی از نظر اقتصادی و چی از نظر ساختار سیاسی دگر گون شده است، این گونه تحلیل یک نوع تقلا و یا هم آب در هاون کوبیدن است. اگر قرار باشد که همه بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنیم  پس پدیدهء بنام خوب قدسیت و مفهوم خود را از دست میدهد. گذشته از آن، زیاد نمیخواهم دور بروم. جامعهء امروز افغانستان حتی جامعهء ده سال و بیست سال قبل نیست. جنگ ها  و مهاجرت های متواتر، در کنار همه بدبختیهایش ، کوله باری از تجربیات و طرز دید های متفاوت را با خود در افغانستان برده است. نسل امروز افغانستان نسلیست متجسس، پرخاشگر و جهان دیده. دگر نمیتوان این نسل را در قالب های تحمیلی ایدیولوژیکی و باور های دیکتاتور مابانه محدود کرد. اگر برایش دیکته شود که یک با یک دو میشود وی خودش باید این یک را با یک جمع نماید تا باور کند که دو میشود.  اما نسل پیشین، نسلی که قربانی  جنگ سرد دو ابر قدرت بوده و در یک فضای سر بستهء سیاسی شکل بندی شده است ، بیشتر دنبال توجیح بوده و اکثرآ هنوز خود را در همان قالب های سیاسی گذشته پابند میداند. نسل امروز نسل (چرا) ها است و نسل دیروز نسل (باید) ها.

از نقطه نظر اقتصادی نیز تعاملات مرکب و پیچیدهء  در افغانستان رشد میکند. از یک طرف  اقتصاد دولتی از کمک های خارجی تامین میشود و از جانبی هم در تولید تریاک ( یکی از پر عاید ترین تولیدات جهان) مقام اول را دارا است. این باز بحث خیلی وسیع و جداگانه است که عایدات بدست آمده چی اندازه است ، در کجا و به کدام شکل به مصرف میرسد که من ادامه آنرا به اقتصاد دانان کشورم واگذار میشوم. ولی واقعیتی که در سطح کشور وجود دارد اینست که به اساس گذارش های سازمان ملل ، بیست میلیون مردم در افغانستان تحت خط فقر بسر میبرند .  در طول مدت هفت سال دولت هیچ گونه برنامهء اقتصادی هم روی دست نداشته است.  اینهم از وضع اقتصادی اش!!!

حال به بحث اصلی بر میگردیم. در چنین یک شرایط اجتماعی و اقتصادی یک سیاست مدار چگونه میتواند بازی را به نفع خویش ادامه بدهد و یا مهره مطرحی باشد تا بتواند دیگران را به دنبال خویش بکشاند؟ ایجاد یک ایدیولوژی و باور جدید کششی ندارد و نمیتواند دایره های فکری متمرکز را بوجود بیاورد و توده ها را سمت و سو دهی کند. دورهء جهاد نیز تمام شده است و غیر مسلمانان یا کفار اینبار در چهره دوستان حکومت اسلامی افغانستان عرض وجود کرده اند.  پس تنها انگیزهء ادامهء حیات سیاسی در یک کشوری که از اقلیت های قومی و مذهبی تشکیل شده است همانا پدیدهء تبعیض است. تبعیض نژادی که منحیث یکی از مخرب ترین پدیده های ذهنی کار ساز بودن خود را در جنگ جهانی دوم نشان داد، همیشه دستاویز خوبی در بازی های بزرگ سیاسی بوده است.  در کشوری که تجربیات تلخ انحصاری و سرکوبگر رژیم های گذشته را داشته است و هنوز اثرات منفی و عمیق آن در جامعه باقیست، خیلی راحت میشود حساسیت های مذهبی، نژادی ، قومی و فرهنگی  را بوجود آورد . کافیست زبانی را محدود کرد، فرهنگی را تحت سوال قرار داد و یا یک گروه یا قومی یا مذهبی را در اقلیت قرار داد و حقوق شهروندی اشرا سلب کرد .  نادیده گرفتن تاریخ، فرهنگ، مدنیت و زبان تورکهای افغانستان، شناساندن مذهب به صفت هویت هزاره های افغانستان و مرتبط کردن آنها با حکومت ایران به انواع مختلف،  ایجاد مفکوره های پشتونستان واحد به جای افغانستان واحد، ایجاد تنش ها و نا آرامی ها میان قبایل دو طرف سرحد خط دیورند، تحریم و محدود کردن واژه های فارسی به مقصد بیشتر ساختن ضدیت و حساسیت  میان تاجیکها و پشتون ها، در مضیقه قرار دادن گروپ های اتنیکی دیگر تحت نام اقلیت و اکثریت، امکانات فعالیت های گستردهء حزب های ناسیونالیستی مانند افغان ملت .... و ده ها مثال دیگر ازین دست چیزی نیست جز فراهم کردن پس زمینه های سیاسی دراز مدت. با این سیایت های چند گانه، نه اینکه تبعیض از افغانستان برچیده نمیشود ، بلکه هر روز بیشتر و عمیق تر خواهد شد. طبیعتآ آنهایی که مورد تبعیض و دوگانه گی حقوقی و اجتماعی قرار گرفته اند عاصی تر و منسجم تر خواهند شد. حالا بگذریم از اینکه کشور های دیگر تا چه اندازه در تعمیم این کشیده گیها سرمایه گذاری کرده اند.

سوال بوجود میاید که چه باید کرد و چگونه وضع موجود را میتوان تغییر داد؟؟  آیا با تغییر رژیم میتوان وضعیت را بهتر ساخت؟؟

 به نظر من تغییر رژیم همان ظرف عوض کردن است و آب باز همان آب خواهد بود.  ما تجربیات نظام های شاهی، جمهوری، کمونیستی و اسلامی را داشته ایم ولی در همهء آنها افغانستان کشوری فقیر و جهان سومی با کوله باری از نا برابری های حقوقی ، سیاسی و اجتماعی بوده است. تازه هر یکی از آن نظام ها مستقل و خود کفا نبودند و برای ادامه بقای خود مجبور بودند به یکی از کشور ها یا نظام های خارجی تکیه کنند و حمایه شوند. آنها نتوانستند شرایط موجوده را عوض کنند چون خود برخاسته از بطن همان شرایط بودند.  تغییر اساسی آن است که از فرهنگ و ساختار های اجتماعی و اقتصادی یک مملکت  شروع شود.  پس یک بخش بزرگ این تغییر بر میگردد به آنهایی که خود را فرهنگیان و نخبه گان این مرز و بوم میدانند. طبیعتآ فرهنگ یک پروسه خود بخودی نیست و ضرورت به زمان دارد. زمان برای باز سازی تاریخ های جعلی و حذف اندیشه های مخرب و تفرقه انداز. زمان برای غنا مندی و رشد زبانها و مدنیت ها بجای تحریم و در تنگنا قرار دادن. زمان برای اینکه بتوان برای طرف قبولاند که نه من بیشتر از تو میخواهم و نه تو برتر از منی. این را میشود فرهنگ مفاهمه گفت. در نهایت زمان برای رفع تبعیض از هر نوعی که باشد! اگر فرهنگیان ما دست از سیاسی سازی و سیاسی  بازی بردارند  بدون شک جامعه نیز از آن تاثیر پذیر خواهد بود.  یک فرهنگی نباید سیاست را که معادل قدرت است در مرکز قرار دهد و دایره های اندیشوی خود را در اطراف آن ترسیم کند در غیر آن فرهنگی همیشه در مدار های ترسیم کردهء خود سر گردان خواهد ماند و خود نیز بخشی ازین بازی سیاسی خواهد بود.

1/ ویکی پیدیا ( سایت معلومات عمومی بین المللی)

فرشته ضیایی

090115

 


 

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد

 

آنچه خود داشت،مگر داشت؟

چه میدانم من

دل اگر داشت 

فدای جم و جمنا میکرد

دل اگر داشت

ویا داشت اگر دل

دل...

دل؟

توتهء گل که شکسته ست 

چه غوغا میکرد

  


بیگانه گی

 

 

مانند تخم مرغی

بر زمین میکوبم و میشکنمت

ای بیگانه گی

اگر که مرا در من شکنی

زن درافغانستان از اسطوره تا واقعیت


 

 زن درافغانستان از اسطوره تا واقعیت

 

من از حقیقت خویش فرار میکنم تا در قالب های دروغین جا یابم.

من از فرشتهء درونم گریزانم تا حس پرواز را از بالهایم بزدایم.

 من از من ِ من در من بیزارم تا دیگری باشم برای دیگران.

بگذارید سنگین ترین زنجیر های قرن را در پاهای خویش بکشم و سوزش جانکاه سیمابیی دختران دیارم را در روح و قلب خود حمل کنم. اگرکه در گیرا ترین شعار های آزادی و گیرنده ترین مدل سازی های سیاسی محبوس ترینم.

 آه ...
سهم من اینست 
سهم من اینست 
سهم من 
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد 
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست 
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن 
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست 
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید 
دستهایت را دوست میدارم 
دستهایم را در باغچه می کارم 
 سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم...

 

سهم من درین گیرودار های سیاسی و سیاسی سازی چیست؟ بازی با واژه های فریبندهء مبارزه،  دموکراسی ، برابری، حقوق شهروندی  و یا هیچکدام !!

 شاید یک پرده که مرا از حقیقت وجودی خودم دور میسازد و پایین رفتن از پله های متروکی که به درازی چند قرن طول کشیده است و یا غربتی که حسرت آشیان گم شده امرا در درون مهاجرم زنده میسازد.

من از افغانستان میایم. از سرزمینی که زندان های متحرکش را برقه (چادری) و مرده های متحرکش را زن مینامند. سرزمینی که در هویت خویش گم شده است. هنوز در خود بودن تردید دارد و برای ما شدن فرسنگ ها فاصله را پشت سر میگذارد. سر زمینی که 87 درصد زنانش با انواع خشونت های اجتماعی و خانوادگی دچار اند و بیشترین زنان آن گرفتار افسردگی و بیماری های روحی اند. هنوز که هنوز است زن را با مواشی و دختر بچه یی را با سگ جنگی عوض میکنند!!!

وقتی میگویم زن افغانستان ، واژه هایی که ناخود آگاه به دنبال آن در ذهنم جاری میشود محرومیت و مظلومیت است. گویی زن افغانستان جدا از محرومیت و مظلومیت معنی نمییابد. شکل نمیگیرد و در قالب ها و تابو ها نمیگنجد.

وقتی میبینم مادری شکم فرزندش را برای خفه ساختن کودکی میدرد، زنی با قلمش زن دیگری را ترور شخصیت میکند و در جایی دیگری زنی با سماجت کامل هیزمی میشود برای آتش افروزی های انتقام جویانه چندین نسل آینده، با خودم در سکوت میروم و از خودم میپرسم : آیا این فقط جامعهء مردسالارانه است که ستم روا داشته است و یا از ماست که بر ماست ؟

 این بحث تازهء نیست که چرا یک مرد منطقش را در میان مشت هایش قرار داده است و فریاد شاعرهء را در گلویش خفه میکند و آبی هم از آب تکان نمیخورد و یا چرا مردی با سیماب ریختن به جسم و صورت دختر جوانی ، به وحشیانه ترین شکل بهترین سالهای زندگی اشرا ازش میگیرد. تازه در کشوری چون افغانستان که بی قانونی و بد قانونی بیداد میکند ، صد ها و هزاران مورد ازین دست وجود دارد. ولی چی توجیهی وجود دارد که مادری شکم دختر نوبالغ خود را میدرد، زنی به گیسوان عروس خود پطرول میریزد و در جایی دیگر زن قلم بدستی بر زن دیگری که از جنس و طراز اوست ، میتازد و بر آسمان و ریسمانش میبندد.

در کشوری که 30 سال جنگ و ناامنی را تجربه میکند ، فقر شخصیت و فقر مدنیت پدیدهء عجیبی نیست ولی این پدیده زمانی وحشتناک میشود که ضعیف ضعیف ترینش را پامال میکند و انارشی مطلق در ابتدایی ترین رده های جامعه نیز که خانواده است ، حاکم میگردد. آنجا دگر جنسیت ، نژاد و ملیت نیست. آنکه کم زور است پامال است. از آنجایی که بالای هر توانمندی توانمند تری هم است ، این بازی اگرچه تعریف خیلی سادهء دارد ، یا باید نابود کرد و یا باید نابود شد، به همین ساده گی هم خاتمه نمی یابد. مرحله به مرحله تا سطح کشور ها و ابر قدرت ها ادامه مییابد.

حالا درین میانه زنی که بویی از سیاست نبرده و در محروم ترین دایره هایی جامعه محدود ترین فضای رشد فکری را داشته، چه چیزی وادارش میسازد که به یکباره عطوفت مادریش بمیرد و به بیرحم ترین موجودات زمین تبدیل گردد؟  طبیعیست که این زن  پابند مراوده هاییست که خواسته و ناخواسته به خوردش داده اند و بار گناه آنقدر سنگین است که سنگینی نگاه مردم را نیز نمیشود بر آن اضافه کرد. پس اینها عواملی اند که از دید یک روانشناس و یا یک جامعه شناس  میشود تحلیل و تجزیه کرد. ولی چی دلیلی وجود دارد برای زنانی که در دایره های وسیع تری زندگی را تجربه کرده اند و شرایط بهتری برای رشد فکری داشته اند؟ چرا این زنان از کنار بدبختی های همنوعان خود با سکوت میگذرند؟ در محیطی که حقوق فردی وجود ندارد میتوان دم از حقوق اجتماعی زد؟  در کنار بیشتر از صد حزب سیاسی چرا یک حزب و یا تشکل رهایی زن نداریم؟  با شخصیت سازی و شخصیت پردازی میشود اسطورهء زنی مبارز را ساخت و بیرقی را هم بر شانه هایش آویخت ولی این زن در حد همان اسطوره خواهد ماند و هیچ وقت وجود خارجی نخواهد داشت.

 

زندگی صحنهء یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمهء خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...

فرشته ضیایی

090109

سروده ها:

فروغ فرخزاد

ژاله اصفهانی

آزادی

 

 

عشق باش و  

از سر انگشتان احساسم جاری شو،

شعر باش و

واژه گانم را ابدیت ببخش؛

من باش و در من  باش

ای آزادی

تو را به هیچ اسارتی ندهم!